محل تبلیغات شما

من تو اون مغازه دارم عذاب میکشم.من تو این زندگی دارم اذیت میشمانگار که رفتم تو زنداناز حامد نفرت دارمماز سعید هم همینطور.اون مغازه پر از انرژی های منفیه من اصلا نمیخوام که دیگ اونجا بمونم.کاش بشه زودتر زد=ندگیم تغییر کنه و به ارامش برسمواقعا حقم خوشبختی نیست؟
یک سال شد که بابابزرگمو ندیدم.دلم برای کلمه بابا تنگ شدهبابابزرگ حالا که رفته دارم کمبودای بابامو حس میکنم.اینه همه سال نمیزاشت ما حس کنیم.حالا که دیگه پیش ما نیست میفهمم که چه قدر وجودش به من قدرت میدادو حالا که نیستم چه قدر ضعیفمخیلی دلم براش تنگ شدهچه قدر ذلم بابا میخواد بعد این همه سالنبود بابامو تا الان حس نکرده بودم اما حالا هرکی میگه بابا حسودیم میشهاین همه سال بابابزرگم نذاشته بود بی چدری حس کنم اما انگار حالا حسش میکنماینکه نیستاینکه یه مرد کمه تو زندگیمبابابزرگ عزیزم دلم برات تنگ شده.جات بهشت باشه.یک سال گذشت.مگه خوشبختیمو نمیخواستی؟مگه نمیگفتی باید خودت شوهرم بدی؟مگه برام نمیخواستی جهاز بخری؟برام دعا کن خوشبخت شم.میدونی اعتراف میکنم که خسته شدم از این زندگیدیشب به مبین لعنت فرستادم.پارساال همین موقعم ها من با اون بودمو حس میکردم که تمومه و دارمش.اما من هیچوقت اونو نداشتماون هیچوقت منو دوست نداشتخدایا اونایی که به ادمای دیگه بدی میکنن کی تقاص کاراشونو پس میدن؟من که بدی نکردم چرا دارم همش عذاب میکشم.؟؟؟
بابازرگ عزیزم میشه ازت خواهش کنم دعا کنی که خوشبخت بشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بابابزرگ عزیزم....

زندگی سگی...مغازه عنی....

سه دختر حوا و پروفسور آزور

حس ,حالا ,سال ,تو ,اون ,بابابزرگ ,همه سال ,حالا که ,چه قدر ,تنگ شده ,این همه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مین و زندگی